به گزارش شهرآرانیوز، زیر ایوان باب الکاظم با چند لباس گرم و شال گردن و کلاه زیر مقنعه ایستاده بودم. خانمی که بنظر میرسید اهل ایران نیست داشت به دنبال چیزی میگشت. انگار سوالی داشت که به دنبال جواب بود.
دستانش را زیر چادر محلیاش گرفته بود. دخترش هم شال بافتنی سفیدی روی چادر لبنانیای که به سر داشت دور گردنش حلقه کرده بود. پسر حدود ۱۰ سالهاش کلاه گرم و طوسی رنگی سرش بود و به خاطر خستگی روی فرشهایی که برای اقامه نماز جماعت پهن شده بود نشست. صورت هر سه تایشان قرمز شده بود و دنبال یک مکان مسقف و گرم بودند تا نماز مغرب و عشا را آنجا بخوانند.
دست و پا شکسته پرسید «خانوم! نماز کجا میتوانم بخوانم؟» قبل از اینکه این سوال را از من بپرسد گمان کردم مثل خیلی از پاکستانی هاست که نمیتوانم صحبت هایش را متوجه شوم. کلمات را سخت ادا میکرد، اما منظورش را به خوبی میرساند. مثل هندیهایی که تازه فارسی یاد گرفته اند صحبت میکرد.
گفتم: «چه خوب فارسی حرف میزنید؟» گفت: «من پاکستانی هستم، ولی هلند زندگی میکنم. آنجا ما همینطور حرف میزنیم. زبان ما هم در کشورمان فارسی است.» گفتم: «مگر شما فارسی دری صحبت نمیکنید؟» به نشانه تایید سر تکان داد و گفت: «فارسی دری به زبان فارسی ایران نزدیک است و مثل شما حرف میزنیم.» گفتم: «من گمان میکردم فارسی دری خیلی پیچیدهتر است؛ چون پاکستانیهای دیگر که اینجا میآیند من متوجه صحبت هایشان نمیشوم و به زبان انگلیسی صحبت میکنند.»
تا شروع نماز جماعت و ماموریت ما در حرم که هدایت نمازگزارن بود فرصت داشتم با معصومه حرف بزنم. چشمانش دائم بارانی میشد و دستانش را بالا میآورد و میگفت: «۱۳ سال است نیامدم حرم. ۱۳ سال...، ۱۰ روز است آمدیم و فردا شب هم میخواهیم برویم. مادرم تازه فوت شده، نتوانستم بروم مراسمش، دلم به اینجا خوش است.» بغلش میکنم.
چند ثانیهای در آغوش هم هستیم و او فقط اشک میریزد و میگوید «دلم طاقت دوری از اینجا را ندارد. سخت آمدیم و نمیدانم باز کی قرار است زیارت بیاییم.» هنوز چشمهای معصومه خیس بود و از او خواستم همانجا بایستد تا این لحظه و احساسش را ثبت کنم و او هم با کمال میل قبول کرد.
معصومه با اینکه سالهاست بعد از ازدواجش با یک مرد تاجر هم وطن و شیعه، در هلند زندگی میکند، اما همان لباس محلی پاکستان را پوشیده و در هلند هم اینگونه است و به آن افتخار میکند. حتی چادر هم همیشه سرش میکند و میگوید: «در هلند انتخاب پوشش آزاد است و محدودیتی برای پوشیدن چادر نداریم. حتی دخترم هم در مدرسه با حجاب میرود و مشکلی تا الان برایش پیش نیامده است.»
از دخترش که چادر را به زیبایی سر کرده بود پرسیدم: «خودت این چادر را انتخاب کردی؟ نظرت نسبت به حجاب چیست؟» با کمک مادرش جواب داد: «بله، من خودم این مدل پوشش را دوست دارم و در هلند هم بدون حجاب نیستم. گاهی برخی زنان ایرانی را که میبینم حجاب ندارند نمیفهمم. برایم عجیب است که چرا بعضی دخترها اینجا چادر سرشان نمیکنند.»
معصومه حرف دخترش را تایید کرد و گفت: «من و دخترم و همه خانواده و اقواممان در پاکستان و هلند شیعه هستیم. من این چادر را امانت حضرت زهرا(س) میدانم و از خودم جدا نمیکنم.»
من داشتم با معصومه که زنی حدودا ۴۰ ساله است حرف میزدم و کیف میکردم. دختر ۱۶ ساله اش، کایناد (کائنات) هم حرفهای ما را متوجه میشد، اما مثل مادرش نمیتوانست به راحتی حرف بزند. اسم پسرش اسدعلی بود و اسم دو پسر دیگرش که به این سفر نیامدهاند حسنین علی و شاهرخ علی است و قرار است چند ماه دیگر با پدرشان به مشهد بیایند.
برای بار آخر دوباره معصومه را در آغوش میگیرم و این بار این من بودم که دلم میخواست بیشتر توی این حال بمانم. میگفت تو مثل دختر منی و هی دستانش را روی صورتم میکشید. توی آن سرما دستانش گرم و پر انرژی بود.
کائنات را هم در آغوش گرفتم و از هم جدا شدیم. قول دادم از این به بعد به یادشان باشم و به نیت آنها زیارت کنم. معصومه و خانوادهاش هم به لیست زیارتهای نیابتیام اضافه شدند و نمیدانم تا الان چند نفر شدند فقط میدانم آقاجانم حواسش به این اسمها هست.